ماجراهای ازدواج من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ ماجراهای قبل از ازدواج و9سال زندگی مشترک منه.امیدوارم با انتقادات تون کمک کنید به ایجاد انگیزه تا بتونم این وبلاگ روکامل کنم .ممنونم

پيوندها
خریدهدیه
تاشقایق هست زندگی باید کرد
کودکانه
عشق هرگزنمی میرد
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدامن روبا عنوان ماجراهای ازدواج من و آدرس miinna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود تون رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتون به طور خودکار در سایت من قرار میگیرد. موفق باشین









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 105
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 6139
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 105
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 6139
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مینا

آرشيو وبلاگ
دی 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : مینا

 

ما هنوز درخانه جدیدجا نیافتاده بودیم ودرحال خرید لوازم زندگیمان بودیم.تصمیم داشتیم درتابستان جشن عروسی بگیریم. هنوز یک ماه ازاقامت مادرآپارتمان مشترکمان نگذشته بود که همسرم به من زنگ زد وگفت مادرجاری ام فوت شده.راستش من تاآن زمان درهیچ مراسم عزایی شرکت نکرده بودم (البته شایدمجموعا4عزادرتمام عمرم) حتی درمراسم عزای خاله ام که خیلی دوستش داشتم.

راستش الان هم ازعزا بدم می آید وحتی به همسرم سفارش کرده ام که درصورتی که فوت شدم به هیچ وجه چنین مراسمی برایم برگذارنشود.بگذریم همسرم گفت که ما بایدحتما درمراسم تشیع جنازه شرکت کنیم.من گفتم فردا بعدازکاربه شهرستان می رویم درمراسم عزا شرکت می کنیم وبرمی گردیم،اما همسرم گفت امکان ندارد باید علاوه برتشیع جنازه هرسه روزعزا( که جمعا می شد 5جلسه) مادرشهرستان باشیم.

باخودم گفتم بدبخت شدی رفت.بعد هرچه خواستم همسرم راقانع کنم نشد که نشد ونتیجه اینکه همسرم درنهایت به من ازهمه جابی خبرفهماندکه این فرمان مادرشوهرگرامی بود که باید ماحضورمداوم وپر رنگ داشته باشیم. حالا شمابگین تو این اوضاع به چه بدبختی مرخصی گرفتم.

درمراسم تشیع جنازه ازخروج مرحومه ازمنزل تامراسم دفن وسه روزعزا آنچنان حضور می یافتم که حتی مادر شوهرم هم بعدازمن می آمدوقبل ازمن می رفت.طفلک جاری ام هم مدام ناراحت بود که شما ازکار وزندگی افتادید.(خدایی دخترفهمیده ای است وواقعا ناراحت بود)

هفته بعد دوباره همسرم خبرآورد که بدلیل اینکه اقوامی که درشهرمحل کارمن زندگی می کنند به زحمت نیافتند یک روزهم قراراست در این شهرمراسم برگذار شود خوب مسلما مقامات بالا دستوراکید فرمودندکه ماهم شرکت کنیم.

دراین مراسم مادرشوهرم هم  حضور داشت وبعد ازمراسم درکمال حیرت دیدم که جاری محترم روبه اقوام که درحال خداحافظی بودندفرمودندکه: ماامشب خونه جاری ام هستیم وفردامیایم.(شما بودید چه حالی پیدا می کردید.کدوم خونه کجا ببرمشون)

خلاصه فهمیدم که همسرنامردم(این کلمه رابه خاطرشدت ناراحتی به کارمی برم) قرارمان را زیرپاگذاشته وبه همه گفته که دریک خانه زندگی می کنیم.

آن شب همسرم شیفت بود وازمراسم عزا به سرکاررفت ومن بی تجربه ماندم با سه تامهمان ویک خانه بی وسیله ونصفه ونیمه ویک یخچال خالی و4شکم گرسنه.

برادرشوهرم گفت :چیزی لازم ندارین؟

من: نه ممنون

واو برای خرید بیرون رفت

بعداز یک شوک عمیق تازه به خودم آمدم ودیدم باید شام بپزم .رفتم در واحد روبرویی که خانمی مهربان زندگی می کرد(این خانم همکارم بود وخانه را برایمان پیداکرده بود) مقداری گوجه وپیاز قرض گرفتم وبااستفاده ازمحتویات یخچال طبق تجربه زمان خوابگاه غذایی به نام کارکارینا راپختم.(دستورپخت: هرچیزی که دریخچال دارید راصدفی خوردکرده کمی تفت بدهید ودرقابلمه رابگذاریدتابخارپزشود)

آن شب هرطور بودگذشت وچون برادرشوهرم لوازم صبحانه راخریده بود وصبح همسرم آمد .برای فردامشکلی نداشتم.فرداهم جمعه بود ومهمانان ماندندو صبح شنبه رفتند.

نکته آزاردهنده این بود که مادر شوهرم وظیفه خودمی دانستند که ازهمین حالا ایرادگرفتن راشروع نموده وبه همه چیز گیربدهند.مثلا چرا این اتاق مرتب نیست؟

من بدبخت:چون این لوازم روتازه خریدیم هنوز ازکارتن درنیاوردیم.

چرا این رو اینجاگذاشتین؟

من: فعلا موقت اینجاست

وهزاران چرای دیگر که هنوز هم مطمئن هستم ازسردلسوزی بود ولی آزارم میداد.درنهایت به من فرمودند که وقتی بعدازعروسی مهمانها برای دیدن خانه به اینجابیایندبایدخانه مرتب وکامل باشد.

سئوال1: یعنی ایشان فکر می کردند به عقل من نمی رسد که باید تاجشن عروسی خانه ام مرتب وکامل باشد.

جواب: حتمافکرمی کردند به عقلم نمی رسد.

سئوال2: مگرقیافه من  شکلی بود که اینطورفکرمی کردند؟

جواب: لابد یه جوری بود

سئوال3: بگذریم ، یعنی ایشان تصمیم داشتند تمام فامیل راطی مراسم عروس کشان ازشهرستان بکشانندبه یک مجتمع مسکونی آرام وبه یک آپارتمان75متری که خودمان همبه زوررجامی شدیم که مردم ببینندماچه داریم وچه نداریم وچه کم داریم وچه ازدخترفلانی بیشترداریم وکلابحث های کارشناسی پس ازآن؟

جواب: اگرسرم میرفت این یکی راکوتاه نمی آمدم.

نکته: خوشم اومدازجوابم.

خلاصه من کم کم فهمیدم در ازدواج های ما ایرانیان خانواده نقش بسیار چشمگیری داردواینطورنیست که فقط دوکبوترعاشق مهم باشندواطرافیان خیلی مهم ترند واینکه صرخی ازخصوصیات همسرشما بعدا بروزمی کند ویکی ازآنها که خیلی مراناراحت کرد عدم رازنگهداری همسرم بودواینکه مدام ازخانواده اش کسب اجازه می کرد که البته با پایبندی به تصمیممان برای زندگی درخانه مشترک نشان داد که اصلاح پذیر است.

 
چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:اجاه آژارتمان,اولین خونه, :: 11:50 :: نويسنده : مینا

 

من وهمسرم به این نتیجه رسیدیم که اگرپول رهن خانه هایمان راروی هم بگذاریم ویک خانه رهن کنیم بهتر است چون جایی برای نگهداری لوازم خانگی که قرار بود بخریم نداشتیم.من قبول کردم وقرار شد زمانیکه به شهرستان رفتیم این تصمیم را باخانواده هایمان هم مطرح کنیم.

من با پدر ومادرم صحبت کردم.آنها هم دلایل من راقبول کردند فقط از من خواستند این موضوع بین من،پدر ومادرم ، همسرم ومادرش بماند،چون قرار بود ماباجشن عروسی زندگی مشترکمان راشروع کنیم واین جالب نبود که بعدازچندماه اززندگی مشترکمان جشن بگیریم.من وهمسرم هم قبول کردیموهمسرم هم بامادرش صحبت کرد.

ازفروردین دنبال آپارتمان بودیم ونیمه اردیبهشت یک آپارتمان 75 متری تمیز پیدا کردیم که 4میلیون رهن و5هزارتومان اجاره داشت.(این مبلغ مربوط به سال 83است)

خانه قولنامه شد.من وسایلم راجمع کردم .یک تشک وپتو،ساگ لباسهایم. قاشق وبشقاب ولیوان شخصی ام وساگ لباسها وکتابهایم .همسرم بایک وانت آمد ووسایل را به خانه جدید بردیم.آپارتمان نوساز بود آن راتمیز کردیم وبعدهمسرم که با هم خانه ایش تقسیم وسایل داشتند لوازمش را آورد.یک تلوزیون 17 اینچ،یک فرش2در3،تعدادی ظرف وچمدان لباسهایش ویک اجاق گاز پلوپز(اجاق گازتک شعله بزرگ)، خوشبختانه تعدادی قابلمه وقوری هم بود.بعد ازجابجایی لوازمباخوشحالی اجاق گازراروشن کردیم ورویش یک چایی دم کردیم وخوردیم.شادی من وهمسرم وصف ناپذیر بود.ازاینکه درخانه خودمان بودیم وقراربود ذره ذره این خانه راباتلاش خودمان بسازیم وهزارفکرآرمانی دیگر...

بعد ازیک هفته زندگی که هر روز بعدازظهردرخیابان وبرای خرید می رفتیم یک اجاق گازخوب وباکیفیت خریدیموبه خانه آوردیم.همسرم هم از یکی ازدوستانش خواست که یخچال وفرشی راکه در دوران مجردی وباکاردردوره قبل ازسربازی خریده بود برایمان بیاورند.

 

فرش ویخچال قدیمی بود ولی وقتی از زبانش شنیدم که سالها آنها رانگه داشته که باهمسرش استفاده کند.دلم نیامدعوضشان کنم وپیش خودم فکر کردم عشقی در این لوازم هست که استفاده ازاونا دنیای کوچیکمون روزیباترمیکنه (البته الان پشیمونم که چنین فکری به سرم زد).

اواخراردیبهشت به شهرستان رفتیم من پیش پدرومادرم بودم وقرار بود ظهر به ونه مادر شوهرم برم وقتی وارد شدم دیدم همه ناراحتند وبعداز صحبت فهمیدم از اینکه خونه گرفتیم خیلی عصبانی اند مادر همسرم می گفت ما باخانواده شماقرارگذاشتیم باید یک سال  درعقد بمونید.(البته خیلی محترمانه وبدون هربی احترامی)

من سکوت ککرده بودم وبه حرفهاشون گوش می دادم وهمسرم درحال قانع کردنشان بود که همسرخواهرش اوراقانع کردآپارتمان رافسخ قراردادکند وضررش رابپردازد.

خواهرشوهرم هم از من پرسید: اگه بخوای پیش دوستات برگردی میشه؟

من: آره مشکلی ندارم باید پول پیش خونه رو برگردونم(اما برخلاف ظاهرآرومم ازته دل ناراحت بودم ازهمسرم که راز نگهداری نکرد، ازاینکه اجازه میداددیگران براش تصمیم بگیرن وازاینکه دیگران به راحتی برای من هم تصمیم میگرفتند. )

اون روزها خودم رو اینطور قانع میکردم که این خانواده قدرت انتخاب داشتند.من روبعنوان عروس می خواستند.پس حتما من رودوست دارند واز روی علاقه اظهار نظرمی کنند.

خدا می داند که کوچکترین بی احترامی به من نمی کردندورفتارمن هم طوری بود که فقط به آنها احترام می گذاشتم نه جواب می دادم نه سعی می کردم زیادصمیمی شوم که از روی صمیمیت چیزی بشنوم که ناراحتم کند.

به شهر محل کارمان برگشتیم .در راه ازهمسرم گله کردم که قرار نبود خواهروبرادرهایمان بدانندواوگفت مادرم به آنها گفته.من با همسرم خیلی صحبت کردم وخود اوهم می گفت که آنها شرایط مارانمی دانندوتصمیم گرفتیم که به زندگی درخانه جدید ادامه بدهیم.

 
سه شنبه 26 دی 1391برچسب:عیدنوروز,عیدی,ماشین لباسشویی, :: 10:32 :: نويسنده : مینا

 

ازبهمن تا عید نوروز روزهای خوبی داشتیم .تاظهر سرکاربودیم وبعد از ظهر می رفتیم گردش .راستش همسرمن هیچوقت طی این مدت من رو به خوردن شام یا نوشیدنی مهمون نکرد واین برام خیلی عجیب بود.بدتراینکه وقتی دیر وقت به خونه می رفتم دوستام هم شام خورده بودند وگاهی دربهم می گفتند : خوش به حالت هرشب با نامزدت میری بیرون شام می خوری.

کم کم وقتی صمیمیتمون بیشترشد ازهمسرم می خواستم که برام خوراکی یه چیز دیگری بخره ومتاسفانه همسرم قبول نمی کرد.فکراینکه با یه مرد خسیس ازدواج کرده باشم آزارم میداد ومتاسفانه خجالت می کشیدم باکسی ازمشکلم حرفی بزنم.

مشکل دیگه در محل کارم بود من به اداره جدیدی اومدم که رئیسش بدجوری به نیروهای قراردادی توهین می کرد .اصلا انگارازتحقیر انسانها لذت می بردمثلا می گفت من هر وقت مصلحت باشه ازشمادرآبدارخونه یا بعنوان نظافت چی استفاده می کنم.مارومجبور به اضافه کاربدون حقوق می کرد وحتی یادمه بعضی ازجمعه ها مجبور بودیم بریم اضافه کاری وجالب اینکه جمعه خودش هم می اومد یا زنگ می زد که ازحضور ما مطمئن بشه.

خلاصه آزار واذیت های این رئیس عقده ای باعث شدکه من وهمسرم دنبال کارهای استخدام من بریم.من آزمون استخدام ادواری قبول شده بودم وسه سال سابقه داشتم وطبق قانون بایداستخدام می شدم وقتی به تهران رفتیم ومدارک بردیم،متاسفانه بدلیل اینکه رشته تحصیلی ام با پست های سازمان محل کارم مغایرت داشت ،به من گفتند تنها راه حل ارائه مدرک تحصیلی مرتبط است.

بگذریم، نزدیک عید بود .من وهمسرم عیدیهامون رو روی هم گذاشتیم.درچندجاتقاضای وام دادیم تابتوانیم بعدازعید لوازم خانگی بخریم.

روز آخراسفندبود من ازهمسرم خواستم برای لحظه سال تحویل به خانه من بیاید .تمام دوستانم به شهرستان رفته بودند .دلم می خواست اولین سال تحویل را دونفره جشن بگیریم وبعد به شهرستان برویم.چون هم باران شدیدی می بارید وهم ترمینال شلوغ بود.همسرم قبول کردوقتی پیشم آمد گفت:زودحاضر شو به مادرم قول دادم برای تحویل سال پیشش باشیم.

هرچه خواستم قانعش کنم فایده ای نداشت.ذهنش قفل قفل بود. ناچارسریع آماده شدم وراه افتادیم.

کنارخیابان ایستاده بودیم، باران می باریدودریغ ازیک تاکسی همه مردم درحال تدارک آخرین نیاز های سال نو بودند ،دوباره ازهمسرم خواستم برگردیم که باز هم قبول نکرد. بالاخره یک خانواده ماراسوارخودرویشان کردند ورفتیم ترمینال و..

لحظه تحویل سال بالباسهای نمناک ودر اتوبوس بودیم.

همسرم به من گفت که چون مرسوم است اولین عید نوروز باید به عروس جدید کادوبدهند مادرش خواسته یکی از لوازم خانگی را بخریم وبه شهرستان ببریم تا ایشون به ما هدیه کنند.من تعجب کردم آخرنه به این هدیه نیاز داشتم ونه می خواستم برای خودم نقش بازی کنم.به همسرم گفتم هدیه ای که خودم برای خودم بخرم وببرم که هدیه نیست.درضمن بین راه ضربه می خورد.می میخواهی یک لباسی روسری چیزی بخریم .اما اوگفت که مادرم گفته باید لوازم خانگی مثل ماشین لباسشویی باشد.قرارگذاشتیم به مادرهمسرم بگوییم که یک ماشین لباسشویی خریده ایم.(نمی دونم بعضی ازما برای کی نقش بازی می کنیم)

خلاصه رسیدیم شهرستان وعید دیدنی ها شروع شد.من که تاسال قبل ازتعطیلات عید برای مطالعه واستراحت استفاده می کردم وفقط دربعضی ازعید دیدنیها شرکت می کردم حالاباید درتمام خانه های اقوام دور ونزدیک خانواده همسرم شرکت می کردم.حتی همسرم هم اولین بارش بود که به بعضی جاهامی آمدولی میگفت ما بایدحتما برویم تا فامیل با توآشنا بشوند(جالب است که خانه بعضی ازآن اقوام را من هنوز هم بعد از9سال زندگی مشترک ندیده ام)

وقتی خانواده همسرم به خانه ما آمدندمادرشوهرم به مادرم گفت: برای عیدی مینا خانوم یه ماشین لباسشویی خریدیم.

مادرمن هم بنده خدا تشکر کرد وبعد من موضوع رابرایش گفتم

 
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:مادرشوهر,فریاد,اختلاف, :: 10:45 :: نويسنده : مینا

 

بعد ازمراسم نامزدی که میخواستیم به شهرمحل کارمون برگردیم وقتی می خواستیم ازخونه مادرشوهرم خارج بشیم مادرش ازتوحیاط تادم درگردن شوهرم رو گرفته بود و ول نمی کرد وهی گریه می کرد.اونقدرگریه اش سوزناک بود که منم گریه ام گرفت.من فکر می کردم همیشه همین اوضاعه دلم سوخت توراه به شوهرم گفتم: چون تو پدر نداری مادرت خیلی بهت نیاز داره از این به بعد باید بیشتربهش محبت کنی تافکر نکنه بینتون فاصله افتاده(چپی شوهرمه)

همسر: خوب معلومه مادرم خیلی برای من اهمیت داره

من باخودم فکر کردم چقدرخوب مردیکه اینقدر به مادرش اهمیت میده حتما خانواده براش مهمه وبه همسرش هم اهمیت خواهد داد

 بعد بهش گفتم مگه قبلا چقدر به خونه سرمی زدی؟

همسر : ماهی وگاهی دوماهی یک بار.اما الان وضع فرق میکنه باید هرهفته بیایم.

واین شد که ما هر هفته تعطیلات در رفت وآمد بودیم وتا حدود 2ماه هرهفته آه وناله وگریه وجدایی تکرارشد.

ازقضا یک روز که من از اداره راهی ترمینال وشهرستان شدم چون لباسهای محل کارم تنم بود به همسرم گفتم اول بریم خونه ما لباس عوض کنم بعد بریم خونه شما واوقبول کرد.

درخانه ما من درحال تعویض لباس بودم که همسرم زنگ زد به مادرش خبربده که مارسیدیم.آنچنان عصبانی شد که صدایش را از گوشی کنار گوش همسرم می شنیدم وبعد گفت : مامانم باهات کارداره.

به شدت منو توبیخ فرمودند که چرا خبر ندادیم چه ساعتی راه افتادیم وچرامستقیم نرفتیم اونجا واینکه دلشان به هزاران راه رفته است.

خوب الان که فکرمی کنم می بینم خیلی جالبه که درعرض حدودیک ماه چه اتفاقی می تواند یک خانوم مسن ظریف و مودب وآرام وکمی خجالتی راچنین جسور وحق به جانب وپرمدعاکند

من ازدست مادر شوهرم ناراحت نشدم .چون فکرکردم زیادی به ماتوجه داردولی به شدت غمگین شدم چون اصلا دلم نمی خواست بین ما اختلافی بوجود بیاید.آن هم به این زودی پدر ومادرم همیشه با احترام ومهربانی با من رفتار می کردند حالاباید سئوال وجواب می شدم.احساس می کردم آزادی ام را ازدست داده ام ودرقیدوبند قرارگرفته ام ودعا می کردم تا می رسم خونه شون این بحث رو ازسرنگیره

مادرم که عجله ما برای رفتن را دید تا دم در اومد وبه ما گفت:مادر بزرگترن اگه دلشون بشکنه خیلی بده ولی اگه دعاتون کنن سفیدبخت می شین این که چیز مهمی نیست ازاین به بعد مستقیم برین اونجا..

والبته وقتی رسیدیم ازفریادها خبری نبود

 
شنبه 16 دی 1391برچسب:جشن نامزدی,جاری,مادرشوهر,خواهرشوهر,خوانچه, :: 12:53 :: نويسنده : مینا

 

مامان وبابا هزینه پذیرایی ، لباس وآرایشگاهم رو جور کرده بودند (خدامی دونه به چه سختیی) ،هدیه مهمونها هم با کمک خواهرم دخترای فامیل وداداشهام خیلی زیبا آماده شد.یک جام که روش باگل وروبان تزئین شده بود وتوش نقل رنگی ونبات داشت.مامانم به مادر شوهرم زنگ زد که تعداد مهمونها روبپرسه تا هدیه هامون کم نیاد.من وهمسرم رفتیم ویک کیک آبی سفارش دادیم که رنگ لباسم بود .کمی میوه وشیرینی خریدیم وچندتا طبق(سینی نقره ای بزرگ) کرایه کردیم تا هدیه ها رو روش بذارن.دربین راه همسرم گفت : مادرم گفته چون ما مهمونای زیادی داریم که از شهرهای دیگه میان باید شام هم بدیم.

من: معمولا نامزدی عصرونه است.تازه مابعدا جشن عروسی داریم.

همسر : من می دونم.اما مامانم می گه نمی شه مهمونا گشنه برگردن

من: خوب مگه دوخانواده بیشترن،خاله ودایی ات.

همسر:آره بابا بچه هاشون که متاهلن،زن عموها ودخترعموهاوپسرعموهام.

من:اما قراربود که این دفعه فقط بزرگترا باشن.

همسر: نمی دونم دیگه مامانم همه رودعوت کرده.می خوای شام از بیرون می یاریم.من هزینه مهمونای خودمون روحساب می کنم.

من

اونقدر بهم فشارعصبی وارد شده بود که نمی دونستم چیکارکنم.

من پس اندازهام روطی دوسالی که کارکرده بودم دوتکه طلاخریده بودم .تصمیم گرفتم اونها روبفروشم.اما بازهم کم بود.وقتی برگشتم خونه خانواده ام فهمیدن که خیلی ناراحتم.

داداش وسطی بهم گفت : اصلاغصه نخوری مهم نیست،اصلا بهتر شد من خودم می خواستم پیشنهادش رو بدم و...

داداش وسطی رفت ویه رستوران خوب رو رزرو کرد تابعد ازمراسم خونه بریم برای شام.مامان هم باهمسایه صحبت کرد تا زنونه اونجا باشه ومردونه خونه خودمون

صبح روز جشن قرار بود جاری وخواهرشوهرم برن هدیه های من روتزئین کنن.

لباس من آماده نبود وازآرایشگاه هم برای ساعت 2وقت داشتم.خونمون شلوغ بود وهمه ظرفها ومیوه وشیرینی ها روآماده می کردن ومی بردن خونه همسایه و...

ساعت 12همسرم زنگ زد (خیلی عصبانی) این هدیه هاخیلی زشته می تونی بیای تزئینشون کنی

من : آره میام.(مقداری تور و روبان وصندوقچه ونقل وسکه وشکوفه هم با خودم بردم)

رفتم خونشون .مادرشوهرم خیلی ناراحت: فکر کنم شما سلیقت بهتره بیا ببین.

پارچه ها تا شده داخل سینی بود وفقط همین

حلقه ها رو داخل صندوقچه گذاشتم ودورش روبا تورتزئین کردم وداخل یه طبق گذاشتم.داخل دوتا طبق دیگه آکاستیو نیم متری چسبوندم وپارچه ها رو روش بازکردم وباسکه وشکوفه تزئین کردم .سبد میوه وشیرینی روهم تزئین کردم که باکیک کلا می شد6 طبق با یه سبدگل که همسرم خودش بعدا خریده بود.

به خونه رفتم وبعدنهارآرایشگاه .موهام آماده بود اما هنوزلباسم حاضرنبود.

بالاخره خیاط لباس روآورد توآرایشگاه وپوشیدم.واقعا لباس زیبایی بود . مدل سیسیلی خیلی محجوب وشکیل(این خیاط بدقول بود وفوق العاده خوش سلیقه).

اون شب مادر بزرگ مهربونم(خدابیامرزدش) که در اکثر مهمونیها به دلیل موسیقی وبزن وبرقص حضور نداشت بدلیل علاقه زیاد به من اومد ودراتاق دیگه ای خارج ازمهمونی موند.

شب خانواده دوماد خیلی دیر اومدن.زنگ زدم همسرم خیلی عصبانی بود گفت: می یایم.

وقتی اومدن من داخل اتاق موندم.همسرم اومد تاباهم بریم پیش مهمونها .

بهم گفت: چقدرقشنگ شدی

بعدباهم رفتیم پیش مهمونها

تازمان شام کلا 1ساعت شد وبعدرفتیم رستوران برای شام.

نکته1: طبق اظهارات همسرم جاری محترم با برادرشوهر سرموضوعی که معلوم نیست اختلاف داشته ولج نموده ودرنتیجه خانواده شوشو را سرکارگذاشته ودیر اومدن

نکته2: جاری محترم بسیار رابطه خوبی با برادرشوهرداشته طوریکه شهره خاص وعام هستند وبامن هم بسیارمهربان می باشد

نکته3: فقط خدا می داند که خانواده همسرم چرا آن شب دیر آمدند وجشن ماراکوتاه وبعبارتی خرا ب کردند

 
شنبه 16 دی 1391برچسب:نامزدی,حلقه,حلقه نامزدی,خریدنامزدی, :: 7:43 :: نويسنده : مینا

 

من یک پارچه آبی آسمونی برای لباس شب جشن نامزدی خریدم وفرستادم برای مامانم که به خیاط بده

همسرم به من زنگ زد وگفت که مامانش خواسته درخریدحلقه حتما همراهمون باشه .

من: من انتخاب خاصی ندارم می خوام یه حلقه ساده(رینگ) وبدون نگین بخرم.خوب اگه باهم ست کنیم که خیلی بهترم هست.

همسرم: برای من مدل حلقه اصلا مهم نیست. باشه توانتخاب کن.اما باید توخریدحلقه مادرم هم باشه.

من : باشه این مدل حلقه همه جاهست می ریم ازشهرستان می خریم ولی یه کارعقب می افتیم.

من وهمسرم درشهرمحل کارمان باهم برای خرید هدایایی که قرار بود روزجشن برای من بیاورند بیرون می رفتیم.هوای سردی بود وما مجبور بودیم باسرعت خرید کنیم چون حدود10روز فرصت داشتیم.باید پاچه چادرسفید می خریدیم من چون چادرنمی پوشیدم ومخصوصا درخانه ویا بالباس عروس(الان همه عروسها شنل می پوشن)گفتمچادرنیاز نیست بخریم یا به جای چادر یه چیز دیگه می خریم.همسرم قبول کرد اما بعد گفت : بهتره ازمادرم بپرسم.زنگ زد ومادرش گفت که بایدحتما چادر بخریم. قبول کردم اما ته دلم ناراضی بودم.ازخرید هرچیز اضافه ای که باید هزینه اش را همسرم می پرداخت حس بدی داشتم.

پارچه ای که برای لباس خریدم خیلی ارزان بود (فکرمی کنم کلا6000 تومن شد). من هم برای همسرم هم یک ادکلن ودیوان حافظ خریدم.

دخترخاله ام هم همان روزها درحال خرید خوانچه بود ومن از نوع خرید ومحل خرید وقیمت هایی که می پرداخت باخبر بودم.منظورم این است که می دانستم دور وبرم چه خبر است اما دلم می سوخت از اینکه همسرم که باید خودش تمام مخارج رامی پرداخت درفشار مالی قراردهم.

درمراسم نامزدی مرسومه که خانواده عروس نبات روتزئین می کنن وبه مهمونا میدن ببرن ومن برای تهیه این همه وسایل تزئینی پول کافی نداشتم واون روزها این در و اون درمی زدم یه چیزی درست کنم که هم قشنگ باشه هم ارزون(آخه مادرشوهرم برای این جورچیزا اهمیت زیادی قائل بود) یکی از همون روزها داداش وسطی زنگ زد وگفت من درحال خرید یک سری جام بلوری ولوازم تزئینی هستم .میخوام برای مهمونا توش نقل ونبات بریزیم وتزئین کنیم(یعنی من هرچی ازمهربونی این داداش وسطی بگم کم گفتم. 5 سال ازمن بزرگتره.اونقدرهواموداشت وخوشحالم کرد که من نمی دونم چطوری اون احساس شادی روبراتون توضیح بدم )

به شهر خودمون برگشتیم ورفتیم برای خریدحلقه من،مادرشوهر،خواهرشوهرمتاهلم وبرادربزرگم  که ماشین آورده بود ومارومی رسوند.اول حلقه من روخریدیم.خواهر شوهرم اصرار داشت حلقه نگینی بخرم ومن گفتم که چون حلقه تاآخرعمرباید دستم باشه باید راحت باشه وحلقه رینگی خریدم که16000تومن شد وبعد طبق قرارمون ازهمسرم خواستم که همون مدل مردونه اش روانتخاب کنه .بعد رفتم پیش داداشم وبهش پول دادم وگفتم بهتره تو پول حلقه مردونه روحساب کنی (باخودم فکر کردم همسرم ازاینکه من پول حلقه روبدم ناراحت می شه) وقتی برگشتم دیدم یه حلقه دیگه انتخاب کرده وخواهرشوهرم گفت: دلیلی نداره حلقه ها مثل هم باشه.حلقه رینگی جالب نیست و..

من چیزی نگفتم چون موضوع اونقدرمهم نبودومی دونستم از روی بدجنسی نمی گه سلیقه اش با من فرق داره

 .خوب ولی ته دلم می خواست مثل هم حلقه بخریم.

 
چهار شنبه 15 دی 1391برچسب:عقدکنون,عقد,سفره عقد,حلقه نامزدی, :: 21:52 :: نويسنده : مینا

 

برادرای مجردم به خونه برگشته بودند.برادر وسطی که کار آموزیش تازه تموم شده بودازبهتر شدن اوضاع کاروبارش صحبت می کرد.خواهر وبرادرمتاهلم باخانواده هاشون اومده بودند خونه ما . (همسر برادرم یه عروس خوب و واقعا یه زن داداش خوب برای منه اونها الان17ساله که با هم ازدواج کردن وهمسرش درهرشرایطی بامهربونی واحترام با خانواده ما رفتارکرده ومامانم خیلی دوسش داره)

مامان  برام یه لباس سوسنی سفارش داده بود .ساعت4بعداز ظهر بود وخیاط خوش قول هنوز لباس رو آماده نکرده بود.

مادرم با شرمندگی پیشم اومد وگفت : من وبابا ناراحتیم که نمی تونیم اونطور که حقته برات خرج کنیم.ثروت ما خود تو هستی که همیشه سربلندمون کردی. اما تاجاییکه بتونیم آبروت رو حفظ می کنیم ونگران نباش.(خرید لباس وتهیه شام اون شب برای پدر من که هیچ پس اندازی نداشت خیلی سخت بود ومن درکشون می کردم).دست مادرم روبوسیدم وازش تشکر کردم.(تا اون روز فرصتی پیش نیومده بود که دستش روببوسم )

مادر من درس نخونده ولی فوق العاده فهمیده است.تا سالها برای کمک به پدرم خیاطی می کرد که درنهایت مریض شد وکار روکنار گذاشت.اون برای کمک به پدرم وتحصیل بچه هاش تمام طلا هاش رو فروخته بود.باتمام سختی که کشیده بود باز ملاکش برای ازدواج بچه هاش پول نبودوهمیشه احساس خوشبختی می کرد والان هم همیشه شکرگذاره.مادر وخواهرم فوق العاده مذهبی هستند. مادرم زیاد نمازمی خونه، نماز شب وغفیله و .. وزیاد دعا می خونه. خوب من یه کم با اونا فرق دارم،اما هرجا تو زندگیم موندم ازش دعا خواستم.

بگذریم،لباسم آماده شد.مامانم یه چادر سفید باگلهای ریز صورتی برام دوخته بود وگفت که آرزو داشته این چادر رو خودش برام بدوزه.

ساعت 7 شب خانواده آقای ه اومدن.میز عقد رو خودم چیدم یه سفره1.5در0.5قلمکار اصفهان یه آینه کوچیک حدودا30سانتیمتر ی دوتا شمعدون با شمع ،یه صندوقچه کوچیک که توش پرنقل بود یه ظرف آب که توش یه گل سرخ بودویه قرآن ونبات

عاقد اومد پدرم خیلی نگران به نظرم می رسید وبه غیر ازداداش بزرگه وخواهرم بقیه استرس داشتند.مراسم برگذارشد. بعد از خروج آقایون خواهرم چادر من رو از سرم برداشت وحلقه ودسته گلی رو از همسرم هدیه گرفتم

بعدپدر وبرادرام برگشتن. پدرم که بهمون تبریک گفت، برای اولین بار توزندگیم دستشو بوسیدم.بعد برادر دومی منو بغل کرد وهمونطور که به پشتم می زد برام  آرزوی خوشبختی کرد(راستش همیشه احساس می کنم از اون روز به بعد بین ما واقعا فاصله افتاده)

روز بعد عید قربان بود ومن وهمسرم برای نهار به خونه همسرم رفتیم. بعداز ظهر به خونه برادرش رفتیم (البته به اتفاق مادرشوهر وخواهرهاش)که حدود 10 سال ازهمسرم بزرگتره خودش وهمسرش دبیرن ودوتا بچه دارن  وبعد دونفری به شهرمحل کارمون برگشتیم.

نمی تونم براتون احساس خوب اون روز رو تصویر کنم من که همیشه دغدغه داشتم دیر نرسم.شب نشه درکنارهمسرم با آرامش به شهری می رفتم که حالا دیگه تو اون شهر غریب نیستم .بعداز7سال زندگی دورازخانواده داشتن همسر خیلی لذت بخشه.کسانیکه با خانواده زندگی می کنن شاید هیچ وقت این آرامش واحساس زیبا رودرک نکنن.

 
چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 12:43 :: نويسنده : مینا

 

قرار بود روز عید قربان توخونه ما مراسم عقدساده ای با حضورافراددرجه یک خانواده برگذاربشه. داداش بزرگه به من زنگ زد وگفت هماهنگ کن با آقای ه برگردید شهرستان .اما من فکر کردم دلیلی نداره این کار روانجام بدم.

آقای ه هرشب به من زنگ می زد.دلبستگی بین ماایجادشده بود.ما ازلحاظ شرایط خانوادگی خیلی شبیه بودیم. آقای ه از12 سالگی پدرش رو از دست داده بود.ازدوران دبیرستان تابستونها کارمی کرد وبعد ازدانشگاه هم که در این شهراستخدام شده بود با یکی ازهمکاران  یه آپارتمان اجاره کرده بود وتنها زندگی می کرد.ماتقریبا همه چبز هم رو می دونستیم ولی شب آخر که قرار بود فرداش برای عقد کنون به شهرستان بریم بهم زنگ زد وگفت : یه موضوعی هست که هنوز نگفتم وباید بگم.

من: چی شده؟

آقای ه: خواهر بزرگ من سالها قبل ازهمسرش جدا شده.خونه جدا داره ولی اکثرا بامادر وخواهر مجردمه.

من : خوب این یه مساله شخصیه به من ربطی نداره

آقای ه : چرا شما باید بدونید.

من : باشه، برای من مهم نیست.

آقای ه :ضمنا خانواده من ازاینکه مهریه روخودمون تعیین کردیم دلخورن ،اینکه چرا توجمع صحبت نکردیم

من: سکوت(چون به نظرم کارمون خیلی خوب بود)

خوب من کاملا باچشم باز ازدواج می کردم.همسرم خونه وماشین ومال وثروت نداشت امابه نظرم یه مردقابل اعتماد بودکه می تونستیم باهم زندگی مون روبسازیم. من ارزش پول رو می دونستم واز روی ناآگاهی ازدواج نمی کردم.اما دلم می خواست برای زندگیم تلاش کنم.از زندگی آماده خوشم نمی اومدچون به هر حال باید زیرمنت کسی می رفتم که اون رو برام ساخته بود.حتی والدین.

روز بعد برادرم به آقای ه زنگ زد وگفت که می تونه ماشین اون روبرای آزمایشگاه وخریدحلقه نامزدی بگیره.اما چون آقای ه گفت که مادر وخواهر وسطی اش برای خرید همراهمون میان از داداش بزرگه خواستم مرخصی بگیره وبا من بیاد.(مادر من از شلوغ بودن وگروهی رفتن برای خرید عروس بدش می اومد والبته من ونمی خواست همراهم بیاد فقط بهم سفارش کرد که : ارزش حلقه به قیمتش نیست واین مرد فردا شوهرته خرج اضافی رودستش نذار ، هرچندکه می دونم این کاررونمی کنی)

برای آزمایش رفتیم ،وقت محضر برای بعد از ظهر ساعت 7شب گرفتیم وبعد هم خرید حلقه.خواهر دومی آقای ه که معلم لود نتونست برای خرید بیاد ومادرآقای ه از مادرم کمی دلخور که باید می اومدن.

من: شما جای مادر من هم هستین چه فرقی داره

مادرآقای ه آروم شد وخوشحال

حلقه ای که انتخاب کردم خیلی ظریف بود وقیمتش شد18هزار تومن.مادر آقای ه ناراحت بود مدام می گفت: کوچیکه ، برای اون عروسمون حلقه خریدیم فلان تومن .هی به من انگشترای بزرگ رونشون می داد.(طرح هندی که کل انگشت رو می پوشونه). اما من قبول نکردم .آقای ه که نمی دونست چیکارکنه پیشنهاد داد : چطوره یه گوشواره هم بخریم.

مادرش : نه مادر همین حلقه باید بزرگ باشه. فامیلامون ببینن چی می گن.

من: فامیلا که تا جشن نامزدی نمی یان این حلقه رونمی بینن.اصلا ما این حلقه رو داریم اضافه می خریم

مادر آقای ه: نه نمی شه رسمه سرعقد باید حلقه دست عروس بشه.

قرار بودحلقه های اصلی در روز عید غدیررد وبدل بشود که فامیل دوطرف هم بودند.

خلاصه مادر آقای ه راضی شدوبرگشتیم خونه.

تا اینجا حتما شما هم قبول دارید که مادر آقای ه بهترین رو ازدید خودش برای من می خواست. من هم قبول دارم واون روز خوشحال بودم که رابطمون داره روی احترام پیش میره.

 
سه شنبه 13 دی 1391برچسب:خواستگاری,مهریه,ازدواج,, :: 8:8 :: نويسنده : مینا

 

مادرآقای ه برای دیدن من اومد ، نگران بودم که می خواد چی بهم بگه ولی بنده خدا بیشتر از من خجالت می کشید .حدود60 سال داشت. بسیارظریف ولاغر بود ادکلن تندی هم زده بود.آقای ه ته تغاری اش بود.صحبت خاصی نکردیم وقرار شد تا من شهرستان هستم بیان برای صحبت های نهایی.

اون شب قرار بود آقای ه باتفاق کل خانواده اش برای صحبتهای نهایی بیان .داداش بزرگه که خیلی مهربون وکمک بود اومدخونمون با هم رفتیم میوه وشیرینی خریدیم یادمه بهم گفت : تو اولین عروسی هستی که خودش میره خرید شیرینی.

یه سئوال: آیا فکرمی کنید پدر های پولدار بیشتر ازبقیه پدرها بچه هاشون رو دوست دارن؟بابا نگران بود.پدرمظلوم و زحمتکشم بانگرانی به من نگاه می کرد.حس ترس رو ازچشمهاش می خوندم. بابایی که پول نداره بیشتر ازجونش مایه میذاره تا برای بچه هاش کم نذاشته باشه . من به یادندارم درتمام اون سالها یک عید بابا برای خودش لباس خریده باشه. همیشه پیراهن های کهنه برادرامو می پوشید .پس اگه ما سختیهایی کشیدم مطمئنم اون درد می کشید.رنج می کشید... من با اولین عیدی که گرفتم براش یه کت وشلوار نو خریدم که البته خیلی گشادبود اماخوشحال شد

برادرم قبل از اومدن مهمونها گفت : اگه صحبت ازمهریه شد چی بگیم؟بابا گفت مثل بقیه دخترای فامیل.مامان گفت: به نظرم خودشون عاقل وفهمیده اند خودشون دوتا صحبت کنن هرتصمیمی گرفتن قبوله

داداش وسطی زنگ زد(من وداداش وسطی وابستگی زیادی بهم داشتیم) اول ازم سئوالاتی راجع به آقای ه پرسیدوبعد بهم گفت یه توصیه می کنم اگه می خوای درست عمل کنی اگه به انتخابت مطمئنی مهریه هیچی تعیین نکن یا 1تا5 سکه.

مامانم گفت : به حرفش گوش نده .چون عرف نیست بعدا ممکنه به مشکل بخوری یه مهریه تعیین کن بعدایشالا که پسر خوبیه بهش ببخش.

دوتا از برادرام نبودن داداش کوچیکه دانشجو بود و وسطی تهران کار می کرد.خواهرم رو هم نگفتیم چون مطمئن نبودم صحبتها قطعی می شه ولی آقای ه باتمام خانواده (15) نفر عروس و داماد ونوه ها اومدن

شوهر خواهر آقای ه وبرادر من شروع به صحبت کردن ، برادرم گفت که لوازم رندگی رو با نظر هم بخرن ومهریه روخودشون تعیین کنن.آقای ه اومد توهال وما با هم صحبت کردیم ومهریه رو200سکه تعیین کردیم (البته دلیل این عدد رونمی تونم بگم)که وقتی وارد اتاق شدیم وگفتیم همه قبول کردن.

قرار شد یه عقد ساده توخونه ما برگذاربشه وروزعیدغدیر20بهمن یه جشن نامزدی (عصرانه) برگذار کنیم ویک سال بعد مراسم عروسی بگیریم(با مشارکت دوخانواده)

بعد از رفتن مهمانها برادر وسطی ام زنگ زد وگفت: مهریه چقدر تعیین کردی.

من:200سکه

برادم: منو نا امید کردی .من همیشه فکرمی کردم تو با بقیه دخترا فرق داری.اماخوشبخت باشی

گریه ام گرفت چون فکر کردم بین من وخانواده ام داره فاصله ایجادمی شه.

برادرم: ماهرجابریم .هراتفاقی بیافته همیشه خواهروبرادریم.ما هم خونیم.توحتما خوشبخت می شی.

 
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:54 :: نويسنده : مینا

 

اولین دیدار مادرماه رمضان سال۸۲(اوایل آبان) برگذارشد.وقتی به شهرمحل کارم برگشتم طبق قرارمون با آقای ه تماس گرفتم سخت درگیر کاربود وگفت هفته بعد یه قرار می ذاریم همدیگر رو ببینیم..طی اون یه هفته تمام سئوالاتم رو نوشتم وتمام مطالبی که باید طرف مقابلم راجع به من می دونست.یک هفته گذشت یه روز ظهر آقای ه به من زنگ زد وگفت که بعدازظهر بریم بیرون.

ساعت ۷شب بود که اومد در کوچه دنبالم .آبان بود هوا سرد بود ومن فشارم افتاده بودُکمی می لرزیدم.پیاده بود وقدم زنان رفتیم تا به پارک نزدیک خونه رسیدیم حدود ۲ساعت صحبت کردیم.آقای ه یک طومار سئوال آورده بود وجالب این بود که سئوالاتش رو که می پرسید جلو سئوالات راجع به جواب های من توضیحاتی می نوشت ُ شاید بهم نمره می داد.

تو این مرحله وارد جزئیات فکری،عقاید،سلیقه ها وهدفهای آینده مون شدیم وقول دادیم که اگه ازدواج نکردیم این مسائل بینمون بمونه. ما باهم ۲سال اختلاف سن داشتیم.ازلحاظ مالی وفرهنگی خانواده هایی مشابه داشتیم.

آقای ه اصلا به من فرصت ندادسئوالی بپرسم بعد که برمی گشتیم در بین راه فقط ازم پرسید: راستی آشپزی تون چطوره؟

وقتی رسیدم خونه دوستام بهم شک کرده بودن که کجا رفتم .من معتقدم در هر کاری تا اونجایی که امکانش هست باید راز داری کنید.فقط به یکی ازدوستام که بهش اعتمادبیشتری داشتم موضوع رو گفتم وبا اصرار بقیه(خانوما روکه می شناسید) گفتم دارم با یک نفر آشنا می شم.بچه ها هم که می دونستند من تو این خط ها نیستم باتعجب سوال می کردند ومن هم حسابی سرکار گذاشتمشون

مثلا گفتم ده سال اختلاف سن داریم،شغلش کیف فروشیه و...یادم نیست دیگه چی گفتم ولی بعد از اون هر وقت آقای ه زنگ می زد.بچه ها می گفتن آقای کیف فروشه

من و آقای ه هفته ای دوشب تلفنی صحبت می کردیم .آقای ه دریکی ازتماسهاش بهم گفت که برای خانواده من عجیبه که چرا شما به راحتی اجازه دارین با من بیرون بیاین یا تماس تلفنی داشته باشین.خانواده آقای ه همه معلم بودن حتی شوهرخواهر و همسر برادرش.موضوع رو به مامان گفتم ومامان به آقای ه زنگ زد.(چون ما هنوز شماره خونشون رو نداشتیم،البته خانواده سرشناسی بودند وآدرس خونشون رو می دونستیم).

درسته پدر ومادرم تحصیلکرده نبودند ولی واقعا ما رو درک می کردند وما روحمایت می کردند.تا بتونیم بهترین انتخاب رو انجام بدیم.

ما تا اواخر دی تماس تلفنی داشتیم.درطی این مدت اون خانوم وآقایی که در اداره از من خواستگاری کرده بودند هم یکی دو بار زنگ زدند که من نمی دونم چرا ولی با اطمینان گفتم درشرف ازدو اجم .واون خانوم برام آرزوی خوشبختی کرد.

اواخر دی هر دوخانواده درحال تحقیقات بودیم.خانواده آقای ه ازمحل کارم تحقیق کردند وما از محل کار و یکی ازاقوام و همسایه های آقای ه.درهمین حال خواستگار دیگری برای من اومد که در یه شهر دور کار می کرد.

سه ماه از اولین ملاقاتمون گذشت.تماسهامون هم تموم شد تحقیقات هم تموم شد ولی خبری از آقای ه نشد.ناراحت بودم .دلم می خواست حداقل دلیلش رو بدونم.کم کم به این فکر افتادم که فراموشش کنم یا زنگ بزنم بپرسم کدوم خصوصیت من رونپسندیده که اگه موردی دارم رفعش کنم اما غرورم اجازه نمی داد.

من و آقای ه متناسب هم بودیم .جدا ازعقاید از یه چیزهایی نگران بودم وتردید داشتم.اماآقای ه هم درحال تصمیم گیری بود.جریان خواستگارجدیدم داشت جدی می شد که یه روز مادرم اتفاقی مادر آقای ه رو می بینه وبهش میگه برای دخترمون داره خواستگار میاد.مادرم می دونست من دوست دارم با آقای ه ازدواج کنم،به من زنگ زد وجریان  رو گفت

همون شب دوباره آقای ه زنگ زد وگفت که مادرش می خواد یه بار من رو تنها ببینه واین هفته می یادخونه ما.گفت که اون نظرش مثبته ومن می تونم به مادرش جواب قطعی رو بگم

 
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : مینا

 

 

هفته بعدکه رفتم پیش مامان وبابام تلفن خونه قطع شده بود ، صبح جمعه یه خانوم جوون اومد درخونه وگفت که برادرش درشهری که من کارمیکردم کارمیکنه وبعدازافطارخانوادگی میان برای خواستگاری.

به نظرم دختر خوبی بود. بعدازافطار اومدن . وقتی وارداتاق شدم 4 زن ودوماد(آقای ه) اومده بودن.یه خانوم مسن وبقیه جوون.

خانوما بیرون رفتن تا ماراحت ترصحبت کنیم.آقای ه، ظاهراخوش پوش،مبادی آداب، فوق العاده اجتماعی بود.کارشناس یه رشته فنی دریک شرکت بزرگ دولتی بود.پدرنداشت ویک برادر وسه خواهرداشت که یکی ازخواهرانش مجرد بود وبزرگترازآقای ه ،نکته برجسته اون برخورداجتماعیش وبعدشرایط کاری وهمفرهنگ بودن خانواده هامون ، همچنین اینکه در یک شهرکارمی کردیم و من می تونستم به زندگیم در اون شهر ادامه بدم.

بعدازصحبتهای اولیه مابه همشماره تلفن محل زندگی وکارمون رودادیم تابتونیم درشهر محل کارمون همدیگر روببینیم.

بعداز رفتن مهمونا صدای مادرم رومی شنیدم که با رضایت برای بابا که زمان اومدن مهمونا تو زیرزمین موند(آخه اعتقاد داشت چون پدر داماد نیومده بود داماد معذب می شده) تعریف می کرد: خیلی پسر مودب وخوش برخوردی بود ،خیلی به دل می نشست و ..

راستش با اینکه سعی می کردم منطقی باشم خودم هم احساس خوبی نسبت به آقای ه داشتم

 
یک شنبه 5 دی 1391برچسب:مجردی,خواستگاری,ازدواج, :: 14:13 :: نويسنده : مینا
ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
با ارسال آدرس وبلاگ درخواست دریافت رمزنمائید


ادامه مطلب ...
 
شنبه 2 دی 1391برچسب:, :: 14:1 :: نويسنده : مینا

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
لطفا در صورت تمایل به دریافت رمز پیغام همراه باآدرس وبلاگ یاسایت بگذارید.


ادامه مطلب ...
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد