|
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : مینا
هفته بعدکه رفتم پیش مامان وبابام تلفن خونه قطع شده بود ، صبح جمعه یه خانوم جوون اومد درخونه وگفت که برادرش درشهری که من کارمیکردم کارمیکنه وبعدازافطارخانوادگی میان برای خواستگاری. به نظرم دختر خوبی بود. بعدازافطار اومدن . وقتی وارداتاق شدم 4 زن ودوماد(آقای ه) اومده بودن.یه خانوم مسن وبقیه جوون. خانوما بیرون رفتن تا ماراحت ترصحبت کنیم.آقای ه، ظاهراخوش پوش،مبادی آداب، فوق العاده اجتماعی بود.کارشناس یه رشته فنی دریک شرکت بزرگ دولتی بود.پدرنداشت ویک برادر وسه خواهرداشت که یکی ازخواهرانش مجرد بود وبزرگترازآقای ه ،نکته برجسته اون برخورداجتماعیش وبعدشرایط کاری وهمفرهنگ بودن خانواده هامون ، همچنین اینکه در یک شهرکارمی کردیم و من می تونستم به زندگیم در اون شهر ادامه بدم. بعدازصحبتهای اولیه مابه همشماره تلفن محل زندگی وکارمون رودادیم تابتونیم درشهر محل کارمون همدیگر روببینیم. بعداز رفتن مهمونا صدای مادرم رومی شنیدم که با رضایت برای بابا که زمان اومدن مهمونا تو زیرزمین موند(آخه اعتقاد داشت چون پدر داماد نیومده بود داماد معذب می شده) تعریف می کرد: خیلی پسر مودب وخوش برخوردی بود ،خیلی به دل می نشست و .. راستش با اینکه سعی می کردم منطقی باشم خودم هم احساس خوبی نسبت به آقای ه داشتم ![]() |