خواستگاری1
ماجراهای ازدواج من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ ماجراهای قبل از ازدواج و9سال زندگی مشترک منه.امیدوارم با انتقادات تون کمک کنید به ایجاد انگیزه تا بتونم این وبلاگ روکامل کنم .ممنونم

پيوندها
خریدهدیه
تاشقایق هست زندگی باید کرد
کودکانه
عشق هرگزنمی میرد
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدامن روبا عنوان ماجراهای ازدواج من و آدرس miinna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود تون رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتون به طور خودکار در سایت من قرار میگیرد. موفق باشین









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 6192
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 6192
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مینا

آرشيو وبلاگ
دی 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : مینا

 

 

هفته بعدکه رفتم پیش مامان وبابام تلفن خونه قطع شده بود ، صبح جمعه یه خانوم جوون اومد درخونه وگفت که برادرش درشهری که من کارمیکردم کارمیکنه وبعدازافطارخانوادگی میان برای خواستگاری.

به نظرم دختر خوبی بود. بعدازافطار اومدن . وقتی وارداتاق شدم 4 زن ودوماد(آقای ه) اومده بودن.یه خانوم مسن وبقیه جوون.

خانوما بیرون رفتن تا ماراحت ترصحبت کنیم.آقای ه، ظاهراخوش پوش،مبادی آداب، فوق العاده اجتماعی بود.کارشناس یه رشته فنی دریک شرکت بزرگ دولتی بود.پدرنداشت ویک برادر وسه خواهرداشت که یکی ازخواهرانش مجرد بود وبزرگترازآقای ه ،نکته برجسته اون برخورداجتماعیش وبعدشرایط کاری وهمفرهنگ بودن خانواده هامون ، همچنین اینکه در یک شهرکارمی کردیم و من می تونستم به زندگیم در اون شهر ادامه بدم.

بعدازصحبتهای اولیه مابه همشماره تلفن محل زندگی وکارمون رودادیم تابتونیم درشهر محل کارمون همدیگر روببینیم.

بعداز رفتن مهمونا صدای مادرم رومی شنیدم که با رضایت برای بابا که زمان اومدن مهمونا تو زیرزمین موند(آخه اعتقاد داشت چون پدر داماد نیومده بود داماد معذب می شده) تعریف می کرد: خیلی پسر مودب وخوش برخوردی بود ،خیلی به دل می نشست و ..

راستش با اینکه سعی می کردم منطقی باشم خودم هم احساس خوبی نسبت به آقای ه داشتم



نظرات شما عزیزان:

لیلی
ساعت13:16---12 دی 1391
خیلی خوشحالم با این وبلاگ آشنا شدم.حتما پیگیر ماجراهات هستمپاسخ:مرسی لیلی جون

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: