عزا
ماجراهای ازدواج من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ ماجراهای قبل از ازدواج و9سال زندگی مشترک منه.امیدوارم با انتقادات تون کمک کنید به ایجاد انگیزه تا بتونم این وبلاگ روکامل کنم .ممنونم

پيوندها
خریدهدیه
تاشقایق هست زندگی باید کرد
کودکانه
عشق هرگزنمی میرد
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
ازدواج موقت
جلو پنجره ایکس 60
امن ترین درگاه پرداخت اینترنتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدامن روبا عنوان ماجراهای ازدواج من و آدرس miinna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود تون رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتون به طور خودکار در سایت من قرار میگیرد. موفق باشین









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 6004
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 6004
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مینا

آرشيو وبلاگ
دی 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : مینا

 

ما هنوز درخانه جدیدجا نیافتاده بودیم ودرحال خرید لوازم زندگیمان بودیم.تصمیم داشتیم درتابستان جشن عروسی بگیریم. هنوز یک ماه ازاقامت مادرآپارتمان مشترکمان نگذشته بود که همسرم به من زنگ زد وگفت مادرجاری ام فوت شده.راستش من تاآن زمان درهیچ مراسم عزایی شرکت نکرده بودم (البته شایدمجموعا4عزادرتمام عمرم) حتی درمراسم عزای خاله ام که خیلی دوستش داشتم.

راستش الان هم ازعزا بدم می آید وحتی به همسرم سفارش کرده ام که درصورتی که فوت شدم به هیچ وجه چنین مراسمی برایم برگذارنشود.بگذریم همسرم گفت که ما بایدحتما درمراسم تشیع جنازه شرکت کنیم.من گفتم فردا بعدازکاربه شهرستان می رویم درمراسم عزا شرکت می کنیم وبرمی گردیم،اما همسرم گفت امکان ندارد باید علاوه برتشیع جنازه هرسه روزعزا( که جمعا می شد 5جلسه) مادرشهرستان باشیم.

باخودم گفتم بدبخت شدی رفت.بعد هرچه خواستم همسرم راقانع کنم نشد که نشد ونتیجه اینکه همسرم درنهایت به من ازهمه جابی خبرفهماندکه این فرمان مادرشوهرگرامی بود که باید ماحضورمداوم وپر رنگ داشته باشیم. حالا شمابگین تو این اوضاع به چه بدبختی مرخصی گرفتم.

درمراسم تشیع جنازه ازخروج مرحومه ازمنزل تامراسم دفن وسه روزعزا آنچنان حضور می یافتم که حتی مادر شوهرم هم بعدازمن می آمدوقبل ازمن می رفت.طفلک جاری ام هم مدام ناراحت بود که شما ازکار وزندگی افتادید.(خدایی دخترفهمیده ای است وواقعا ناراحت بود)

هفته بعد دوباره همسرم خبرآورد که بدلیل اینکه اقوامی که درشهرمحل کارمن زندگی می کنند به زحمت نیافتند یک روزهم قراراست در این شهرمراسم برگذار شود خوب مسلما مقامات بالا دستوراکید فرمودندکه ماهم شرکت کنیم.

دراین مراسم مادرشوهرم هم  حضور داشت وبعد ازمراسم درکمال حیرت دیدم که جاری محترم روبه اقوام که درحال خداحافظی بودندفرمودندکه: ماامشب خونه جاری ام هستیم وفردامیایم.(شما بودید چه حالی پیدا می کردید.کدوم خونه کجا ببرمشون)

خلاصه فهمیدم که همسرنامردم(این کلمه رابه خاطرشدت ناراحتی به کارمی برم) قرارمان را زیرپاگذاشته وبه همه گفته که دریک خانه زندگی می کنیم.

آن شب همسرم شیفت بود وازمراسم عزا به سرکاررفت ومن بی تجربه ماندم با سه تامهمان ویک خانه بی وسیله ونصفه ونیمه ویک یخچال خالی و4شکم گرسنه.

برادرشوهرم گفت :چیزی لازم ندارین؟

من: نه ممنون

واو برای خرید بیرون رفت

بعداز یک شوک عمیق تازه به خودم آمدم ودیدم باید شام بپزم .رفتم در واحد روبرویی که خانمی مهربان زندگی می کرد(این خانم همکارم بود وخانه را برایمان پیداکرده بود) مقداری گوجه وپیاز قرض گرفتم وبااستفاده ازمحتویات یخچال طبق تجربه زمان خوابگاه غذایی به نام کارکارینا راپختم.(دستورپخت: هرچیزی که دریخچال دارید راصدفی خوردکرده کمی تفت بدهید ودرقابلمه رابگذاریدتابخارپزشود)

آن شب هرطور بودگذشت وچون برادرشوهرم لوازم صبحانه راخریده بود وصبح همسرم آمد .برای فردامشکلی نداشتم.فرداهم جمعه بود ومهمانان ماندندو صبح شنبه رفتند.

نکته آزاردهنده این بود که مادر شوهرم وظیفه خودمی دانستند که ازهمین حالا ایرادگرفتن راشروع نموده وبه همه چیز گیربدهند.مثلا چرا این اتاق مرتب نیست؟

من بدبخت:چون این لوازم روتازه خریدیم هنوز ازکارتن درنیاوردیم.

چرا این رو اینجاگذاشتین؟

من: فعلا موقت اینجاست

وهزاران چرای دیگر که هنوز هم مطمئن هستم ازسردلسوزی بود ولی آزارم میداد.درنهایت به من فرمودند که وقتی بعدازعروسی مهمانها برای دیدن خانه به اینجابیایندبایدخانه مرتب وکامل باشد.

سئوال1: یعنی ایشان فکر می کردند به عقل من نمی رسد که باید تاجشن عروسی خانه ام مرتب وکامل باشد.

جواب: حتمافکرمی کردند به عقلم نمی رسد.

سئوال2: مگرقیافه من  شکلی بود که اینطورفکرمی کردند؟

جواب: لابد یه جوری بود

سئوال3: بگذریم ، یعنی ایشان تصمیم داشتند تمام فامیل راطی مراسم عروس کشان ازشهرستان بکشانندبه یک مجتمع مسکونی آرام وبه یک آپارتمان75متری که خودمان همبه زوررجامی شدیم که مردم ببینندماچه داریم وچه نداریم وچه کم داریم وچه ازدخترفلانی بیشترداریم وکلابحث های کارشناسی پس ازآن؟

جواب: اگرسرم میرفت این یکی راکوتاه نمی آمدم.

نکته: خوشم اومدازجوابم.

خلاصه من کم کم فهمیدم در ازدواج های ما ایرانیان خانواده نقش بسیار چشمگیری داردواینطورنیست که فقط دوکبوترعاشق مهم باشندواطرافیان خیلی مهم ترند واینکه صرخی ازخصوصیات همسرشما بعدا بروزمی کند ویکی ازآنها که خیلی مراناراحت کرد عدم رازنگهداری همسرم بودواینکه مدام ازخانواده اش کسب اجازه می کرد که البته با پایبندی به تصمیممان برای زندگی درخانه مشترک نشان داد که اصلاح پذیر است.



نظرات شما عزیزان:

توتیا
ساعت13:07---30 دی 1391
دلم گرفت ازبس تبلیغات دیدم من یه خواننده خاموشم کم کم ازجدی اومدی توخط طنز به تبلیغات محل نده بنویس ماهم هی میایم ومی ریم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: